بی حوصله ....
پسر دریایی من .... دیروز ظهر وقتی بردمت بخوابونمت ساعت حدود 3 بود ... یه خورده شیر خوردی و شروع کردی به شرارت و بازی . من که خیلی خوابم میومد چشامو بستم و بهت گفتم هر وقت دوست داشتی بیا بخواب . جنابعالی هم با نهایت وقاحت رفتی رو یخچال و برقا رو خاموش و روشن کردی و هی به من نگاه میکردی و میخندیدی بعد اومدی پایین و رفتی سمت کمد و همه کارتن خالیا رو درآوردی و شروع کردی به بازی .... هی میچیدیشون رو هم و واسه خودت دست مسزدی و گاهی به من نگاه میکردی و با خنده میگفتی ماما بایی (مامان بازی). وقتی بهت میگفتم بیا بخواب نگام میکردی و با اخم میگفتی نه... بایی .... گاهی میومدی جهت دلجویی منو میبوسیدی و یه کم صورتتو به من میمالید...